خيّام و فردوسي، يك تفكر در دو قالب

محمدعلی اسلامی ندوشن 

 اردیبهشت 1345 

25 ارديبهشت روز بزرگداشت «حكيم ابوالقاسم فردوسي» و 28 ارديبهشت روز بزرگداشت «حكيم عمر خيّام» نام‌گذاري شده است.

جامعه‌ي احساس‌زده‌ي ايران، امروز به حكمت اين دو حكيم نياز دارد؛ حكمتي كه بر پايه‌ي عقل و خرد استوار است؛ عقل و خردي كه در مقابل ناملايمات زندگي، انسان را به شادي دعوت مي‌كند؛ شادي‌اي كه نه از سر احساس كه از سر عقل است.

در دنياي پرشتاب امروز شايد انسان فرصتي براي تفكر نداشته باشد و بر اثر عدم‌ِ تفكر به ورطه‌ي احساس گرفتار ‌شود؛ اين رفتار احساسي، گاه او را به خوش‌بودن‌هاي بي‌فايده و گاه به غمگيني از سر پوچي مي‌كشاند.

دقت در مفاهيم اشعار حكمت‌آميز بزرگاني چون فردوسي و خيام مي‌تواند راهگشا و راهنمايي براي انسان امروزي باشد. شايد به همين خاطر ترجمه‌ي «رباعيات خيام» و «شاهنامه‌ي ‌فردوسي» در زمره‌ي پرفروش‌ترين كتاب‌ها در اروپا قرار گرفته است.

علاوه بر اين، هر ايراني بايد كه به تاريخ و ادبيات خود تأمل بيشتري داشته باشد تا با شناخت كامل از آن، يك ايراني بماند، ايراني‌اي با فرهنگ ايراني! از ياد نبريم در روزگاري كه سلطه‌ي اعراب بر بسياري از كشورها، موجب تغيير‌ِ فرهنگ‌ِ مردم‌ِ آن كشورها مي‌شد؛

فردوسي با زنده نگه‌داشتن تاريخ و زبان ايراني و خيام با دعوت مردم به شادي‌ِ از سر تفكّر، كشور ما را از يك تغيير فرهنگي حفظ كردند. به نظر مي‌رسد امروزه نيز در چنان شرايطي قرار داريم كه بايد فرهنگ ايراني را زنده نگه‌ داريم.مطلب زير برگرفته از مقاله‌ي «خيام و فردوسي» نوشته‌ي دكتر «محمدعلي اسلامي ندوشن» است كه براي خواننده، نكات جالب و تازه‌اي خواهد داشت.

تفکر خیّامی

در ادبيات فارسي، نام‌دارترین سراینده‌ي بی‏اعتباری‌ِ دنیا و غنيمت‌شمردن وقت، «خیّام» شناخته شده است؛ لیکن ابیاتی که بر زبان خیام جاری گردیده - حتی اگر رباعیات منسوب به او را نیز بر آن‌ها بیفزايیم- باز تعداد آن‌ها به‌مراتب کم‌تر خواهد بود از ابیاتی که در همین زمینه، در سراسر «شاهنامه» پراکنده است.

درواقع‏ سرچشمه‌ي اصلی فکر خیّامی را در شاهنامه باید جست و بسیار طبیعی است که چنین باشد؛ زیرا کتاب فردوسی، سرگذشت شاهان، پهلوانان و زیبارویانی است که از بزرگ‏ترین قدرت‏ها و نعمت‏ها برخوردار بوده‏اند؛ با این‌همه، نه قدرت و نعمت، نه جوانی و زیبايی، هیچ‏یک نتوانست آن‌ها را از نهیب روزگار در امان نگه دارد؛ آمدند و چند صباحی زیستند و رفتند، مانند زبون‏ترین مردمان.

شاهنامه، گورستان پهناور پرخروشی است که مُردگان آن، زنده‏ترین مردگان هستند و از این ‏رو، هیچ آيینه‌ي عبرت و حکمتی، درخشان‏تر از شاهنامه نیست. ما در قهرمانان این کتاب هم مرگ می‏بینیم و هم زندگی؛ زندگی و مرگ در وجود آنان سر بر سر‌ِ هم نهاده‏اند، با هم پیوند خورده‏اند و یکی شده‏اند.

همان جام جهان‏نمايی که «جمشید» و «کی‌خسرو» دنیا را در آن می‏دیدند، خود شاهنامه است. عمر نسل‏ها و قوم‏های گوناگون را در آن می‏نگریم که خیز برمی‏دارد، موج می‏زند، آن‌گاه فرو می‏افتد؛ سپس آرام می‏گیرد، آرام، مانند یک گورستان دریايی؛ و آفتاب جاودانی فردوسی بر این دریا تابیده است و شکوه مرگ را می‏نماید که بسی پایدارتر و افزون‌تر از شکوه زندگی است.

گذشته از این، شاهنامه، خلاصه و چکیده‏ای از اندیشه‏های ایران پیش از اسلام را در خود بازگردانیده است. همین اندیشه‏ها است که منشأ اصلی و ایرانی‌ِ تفکر خیّامی به شمار می‏رود. (صفت «خیامی» را برای فکر و اندیشه‏ای‏ به کار می‏بریم که چاشنی و مایه‏ای از مشرب منسوب به خیام را در خود داشته باشد، چه این فکر مربوط باشد به پیش از زمان خیام و چه به بعد از زمان او. این نام‌گذاری برای سهولت در تشخیص‏ موضوع است)

به‌طور کلی باید گفت که اگر شاهنامه نبود، عالم پیش از اسلام ایران، برای ما دخمه‏وار و سرد و تاریک می‏نمود. این کتاب پلی است‏ بین ایران پیش از اسلام و ایران بعد از اسلام.

روح خیّامی در پهلوانان شاهنامه

در شاهنامه به چند طبع عرفانی برمی‌خوریم، مانند «ایرج»، «سیاوش» و «کی‌خسرو». ایرج از همان آغاز جوانی به‌طرف صلح متمایل‏ است. هنگامی که پدرش «فریدون» او را به جنگ با برادران راهنمايی می‌کند، پاسخ می‌دهد: این دنیا چه اعتباری دارد؟ سرانجام باید رفت. تاج‌داران دیگری نیز چون ما بودند و رفتند، پس بهتر است با برادران مدارا کنم و هرچه‏ می‌خواهند به آن‌ها واگذارم و چون ایرج نزد برادران می‌رود و «تور» قصد کشتن او می‌کند، چنین می‌گوید:

«نه تاج کیی خواهم اکنون نه گاه‏ /نه نام بزرگی، نه ایران سپاه‏

من ایران نخواهم نه خاور نه چین‏ /نه شاهی، نه گسترده روی زمین‏

بزرگی که فرجام او تیرگی است‏ /بدان برتری بر بباید گریست»

سپس می‌گوید:

«بسنده کنم زین جهان گوشه‏ای‏ /به کوشش فراز آورم توشه‌اي»

همین روحیه، بیش و کم در سیاوش نیز دیده می‌شود. در سیاوش بدبینی عمیقی هست، عقیده دارد که:

«ز گیتی همه زهر باید چشید»

یا:

«درختی است این بر کشیده بلند /که بارَش همه زهر و برگش گزند»

و چون از روح خیّامی برخوردار است، می‌گوید:

«بیا تا به شادی دهیم و خوریم‏ /چو گاه گذشتن بُود بگذریم‏

چه بندی دل اندر سرای سپنج‏ /چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج؟»

او مانند ایرج معتقد است که دنیا شایسته‌ي دل‌بستن نیست:

«گر ایوان من سر به کیوان کشید /همان زهر مرگم بباید چشید

یکی سینه‌ي شیر باشدْش جای‏ /یکی کرکس و دیگری را همای»

و سپس چون با «افراسیاب» که به قصد کشتن او آمده است، روبرو می‏گردد؛ او نیز مانند ایرج، دست از جنگ باز می‏دارد و خود را بی‏مقاومت، تسلیم می‏کند:

«سیاوش‌چنین‌گفت‌کاین رای نیست‏/همان جنگ را سایه و جای نیست»

و با خود می‏اندیشد که اگر قسمت او مُردن باشد، هیچ کوششی برای فرار از آن‏ فایده ندارد:

«که با اختر بد به مردی مکوش»

بدین‌گونه او و یارانش بی‏آن‌که‏ کم‌ترین دفاعی از خود بکنند، به دست ترک‏ها کشته می‏شوند.

کی‌خسرو از دو شاهزاده‌ي دیگر، عارف‏تر و عجیب‏تر است. هنوز عمرش به نیمه نرسیده، از پادشاهی کناره می‏گیرد و خود را در کوه ناپدید می‏کند. رفتار کی‌خسرو برای مطالعه‌ي فکری جامعه‌ي پیش از اسلام ایران، بسیار جالب توجه است. وی یکی از سیماهای نیم پادشاه، نیم روحانی است. نیمی از وجود او، شکوه و قدرت‏ دنیوی را در خود مجسم می‏کند و نیم دیگر بیهودگی و شکنندگی وضع بشر را؛ چرا چنین است؟ خوب است بر سر این نکته، کمی درنگ کنیم.

کی‌خسرو زمانی از دنیا دل‌زده می‏شود که کشور آرام گرفته و او در اوج‏ کام‌روايی و توانايی است.پس از جنگ‌های دراز، بر پادشاه توران‌زمین پیروز شده، انتقام خون پدر را گرفته و مورد احترام و اطاعت و محبت همه‌ي مردم است؛ اما همه‌ي این پیروزی‌ها از نظرگاه دیگر که نگریسته شود، شکستی بیش نیست. سال‌های‏ سال، جنگ کرده است، با چه کسی؟ با خانواده‌ي مادری خود، نیای خود. خویشان‏ مادر خود را به کشتن داده، زن‌های‌شان را اسیر یا دربه‌در کرده، شهرهای‌شان را به انهدام‏ کشانیده است.

بنابراین به آسانی می‏توان تصور کرد که بر اثر این وضع، وجدان او دست‌خوش ناآرامی شده و دگرگونی عذاب‌آوری در روح او پدید آمده باشد. آیا در این جنگ خانوادگی، نوعی پوچی و بیهودگی جان‌کاه نمی‏بیند؟ شاید انگیزه‌ي او در کناره‌گرفتن آن است که مبادا اکنون که به پیروزی دست یافته و در اوج قدرت‏ است، «دیو» بر او چیره شود. مبادا غرور، او را در پنجه‌ي خود گیرد و او نیز مانند «جمشید»، «ضحاک»، «تور» و حتی «کاووس»، به راه اهریمنی بیفتد. با خود می‏اندیشد که چون از یک‌سو از کاووس و از سوی دیگر از افراسیاب، نژاد دارد و این هر دو تمایل به نابکاری داشته‏اند، مبادا از طریق وراثت به همان راهی کشیده شود که‏ آنان رفته‏اند و بدعاقبت و بَدنام شود.

«ز من بگسلد فرّه‌ي ایزدی‏ /گرایم به کژی و نابخردی»

سپس این اندیشه‌ي نیمه‌خیامی، نیمه‌عارفانه بر دل او راه می‏یابد که:

«تبه گردد این روی و رنگ رخان‏ /بپوسد به خاک اندرون استخوان‏

هنر کم شود، ناسپاسی به جای‏ /روان تیره ماند، به دیگر سرای»

کی‌خسرو هفته‏ها در قصر خود، در به روی خویش می‏بندد و به دعا و نیایش می‏پردازد. رفتار او در نظر پهلوانان و سران کشور چنان عجیب می‏نماید که همگی‏ سخت نگران می‏شوند و «زال» و «رستم» را برای چاره‏جويی از سیستان فرامی‏خوانند.

آنان بر این عقیده‏اند که دیو در تن پادشاه راه یافته و او به گفتار ابلیس، از راه‌ به‌ در رفته. پادشاه، بارگاه خود را سیاه‏پوش کرده است، مانند چله‏نشینان به گوشه‏ای فروخزیده و زرد و رنجور شده است:

«شده گوژ بالای سرو سهی‏ /گرفته گل سرخ، رنگ بهی»

چون زال، کی‌خسرو را از این رفتار سرزنش می‏کند و از خدا می‏خواهد که «روان او را روشن کند» و خِرد به مغز او بازگرداند، کی‌خسرو جواب می‏دهد: پنج‌ هفته عبادت کرده‏ام و از پروردگار خواسته‏ام که مرا از این سرای سپنج ببرد و اکنون به کام خود رسیدم و «سروش» به من بشارت رفتن داد.

کی‌خسرو روش خود را روشی ایزدی می‏داند، نه اهریمنی. هنگامی که می‏رود تا با کنیزکان خود وداع آخر کند و زنان از رفتن او بی‏تابی می‏کنند؛ آنان را با این لحن خیّامی دلداری می‏دهد:

«کجا خواهران جهاندار جم‏ /کجا نامداران با باد و دم‏

کجا مادرم دخت افراسیاب‏ /که بگذشت از آن سوی جیحون بر آب؟

کجا دختر تور، ماه‌آفرید /که چون او کس اندر زمانه ندید؟

همه خاک دارند بالین و خشت‏ /ندانم به دوزخ درند، ار بهشت»

کی‌خسرو پیش از ناپدید شدن، بزمی تشکیل می‏دهد و سرداران و بزرگان‏ کشور را برای هفت روز به خوردن و نوشیدن و عیش‌کردن فرامی‏خواند. پس از روز هفتم، رو به کوه می‏نهد. شب آخر، پنج تنی که او را همراهی کرده‏اند، وداع‏ می‏گوید و ناپدید می‏شود. این پنج تن نیز که «طوس»، «گیو»، «فریبرز»، «بیژن» و «گستهم» باشند و از پهلوانان نام‌دار جنگ ایران و توران هستند، روز دیگر در زیر برفی ناگهانی و مرموز نابود می‏گردند.

نکته‌ي قابل توجه این است که شاهان و شاهزادگان عارف‏منش‌ِ شاهنامه چون ایرج، سیاوش و کی‌خسرو، همگی از پهلوانان نیکوکار شاهنامه هستند. همه به خردمندی و درست‏اندیشی شهره هستند و مورد احترام، تأیید و ستایش تنظیم‌کنندگان «خدای‌نامه» و شخص «فردوسی» می‏باشند و جنبه‌ي سرمشق و پیشوايی دارند؛ گرچه‏ هر سه فدا می‏شوند، ولی شکست آن‌ها چون فتحی وانمود می‏گردد؛ تقریباً همه‏ اتفاق‌نظر دارند که حق با آن‌ها بوده است.

ترک دنیا در شاهنامه و در تمدن دوران ساسانی، نظايری چند پیدا کرده است. در شاهنامه، «لهراسب» پس از آن‌که تاج و تخت را به پسر وامی‌گذارد، به آتشکده‌ي بلخ می‏رود و تا پایان عمر، یعنی سی سال، در آن‌جا به عبادت مشغول می‏شود. «اردشیر بابکان» هم در آخر عمر، در آتشکده‏ معتکف می‌گردد. بزرگان دیگری را نیز می‏بینیم که به‌علت آن‌که از کار برکنار گردیده، مغضوب یا فراری شده بودند، به‌طور موقت به آتش‌گاه‌ها پناه برده‏اند؛ از آن جمله‏اند «مهر نرسی» وزیر معروف یزدگرد و بهرام و نیز «خسروپرویز» پس از آن‌که از پایتخت گریزان می‌شود.

روح خیّامی، کم و بیش در همه‌ي پهلوانان‏ ایرانی شاهنامه هست؛ گاهی در پهلوانان بیگانه نیز.

اقتضای طبع شاهنامه بر برانگیختن تأمل و عبرت است. سرنوشت پهلوانان و پادشاهان، خواننده را دم‌به‌دم نسبت به شگفت‌بودن و بی‏اعتبار بودن و بی‏سروپا بودن دنیا آگاه نگاه می‌دارد. عمرهای دراز هزار ساله و هفت‌صد ساله (مانند جمشید، زال و رستم) سرانجام به‌سر می‌رسند؛ قدرت‏هايی نظیر قدرت ضحاک و افراسیاب، از پای درمی‌آیند؛ خوبان و بدان، توانگران و فقیران، همه یکسان به داس مرگ درویده می‌شوند، همه در پیشگاه مرگ‏ برابرند.

گذشته از ایرج و سیاوش، جوانانی چون «سهراب» و «فرود»، بی‌گناه و ناکام‏ کشته می‌شوند و مرگ آن‌ها چه علت‏های بیهوده‏ای دارد! «اسفندیار» در اوج‏ جوانی و قدرت، به کام مرگ می‌رود. زمانی که تازه می‌خواهد میوه‌ي رنج‌های خود را بچیند. «دارا» به دست سرداران خود، یعنی دو تن از نزدیک‏ترین کسانش، زخم‏ می‌خورد و با مرگ او شاهنشاهی‌ِ کهنسال و بزرگ بر باد می‌رود. همین سرنوشت‏ درباره‌ي «یزدگرد»، آخرین پادشاه ناکام ساسانی تکرار می‌گردد. او نیز به دست یک‏ ایرانی، یک آسیابان بدبخت، از میان برداشته می‌شود و کاخ شاهنشاهی ساسانی یک‌باره مثل آن‌که از برگ درخت درست شده بوده، فرومی‌ریزد.

خسروپرویز و «بهرام چوبین» هر دو به دست دو تن از پست‏ترین و زبون‏ترین آدمیان‌ِ زمان خود نابود می‌شوند. در شاهنامه چنین آمده که قتل خسروپرویز به دست‏ مردی به نام «مهر هرمزد» صورت گرفت که از او بدبخت‏تر کسی یافت نمی‌شد:

«دو چشمش کبود و دو رخساره زرد /تنی خشک و پر موی و لب لاژورد

پر از خاک پای و شکم گرسنه/سر مرد بیدادگر برهنه

ندانست کس نام او در جهان‏ /میان مهان و میان کهان»

کشنده‌ي بهرام چوبین نیز -که مرد نفرت‏آوری است- از او بهتر نیست.

مرگ زنان جوان زیباروی نیز گويی سراسر شاهنامه را در غبار تأمل‌انگیز غم‏آلودی فروبرده: «تهمینه» دختر پادشاه سمنگان، از داغ فرزندش سهراب، جان به‏ در نمی‌برد. «جریره» مادر فرود و بیوه‌ي سیاوش، خود را بر سر نعش پسر، خنجر می‌زند. همه‌ي کنیزان فرود، خود را از پشت‌بام قلعه بر زمین می‏افکنند و می‌میرند. «شیرین» بر سر دخمه‌ي خسرو، خود را هلاک می‌کند و دختران خسروپرویز «آذرمیدخت» و «پوراندخت» هر دو در اوج جوانی به کام مرگ می‌روند.

اندرزهاي شاهنامه

اندرزها و حکمت‏هايی که از زبان شاهان، پهلوانان و حکیمان ایران‏ -مانند بزرگمهر- می‏شنویم، همگی از این مایه‌ي مشترک بهره‏مند هستند که: گیتی‏ بی‏وفا و بی‏اعتبار است، باید از زندگی نصیب برد، نباید دل به دنیا بست. سپس‏ تأکید می‏شود که: باید داد و دانش پیشه کرد و خِرد را راهنمای خود داشت.

فردوسی، خود نیز حکمت و عبرت داستان‌هایش را هرگز از نظر دور نمی‌دارد؛ با پهلوانان خویش زندگی می‏کند، آغاز و انجام زندگی هریک برای او پرمعنا است؛ مثلاً در اول داستان «رستم و سهراب» اشاره می‏کند که

«یکی‏ داستان است پر آب چشم»

و سهراب را «نارسیده ترنجی» می‏خواند که باد اجل‏ او را بر خاک افکنده، سپس خیّام‏وار با لحن شک‏آمیز می‏پرسد

«اگر مرگ‏ داد است، بیداد چیست؟»

و ناامیدانه جواب می‏دهد:

«از این راز، جان تو آگاه‏ نیست»

و از آن درمی‏گذرد.

در آغاز داستان رستم و اسفندیار همان لحن غم‌انگیز به فردوسی بازمی‏گردد:

«نگه کن سحرگاه تا بشنوی‏ /ز بلبل سخن‌گفتن پهلوی

همی نالد از مرگ اسفندیار /ندارد به جز ناله زو یادگار»

فردوسی تحت‌تأثیر داستان‌های خود، جهان‏بینی خویش را منطبق با جهان‌بینی پهلوانان شاهنامه کرده است. او نیز مانند آنان معتقد است که باید خوش گذراند، دم غنیمت شمرد، در برابر بازی‌های روزگار، نهیب پیری، بیماری و مرگ، پادزهری جز عیش و شادمانی نیست. البته فردوسی باز مانند پهلوانانش، به ارزش‏های معنوی اعتقاد دارد و آن‌ها را مفهوم و منظور زندگی می‏شناسد، چون دانايی، نیکی، بزرگواری، نیک‌نامی و خردمندی.

ما هیچ شاعر بزرگ دیگر در زبان فارسی نمی‏شناسیم که به اندازه‌ي فردوسی، از حسب حال خود سخن گفته باشد: از جوانی، پیری، ناداری، بیماری، مرگ، مرگ فرزند و از «بت مهربانی» که در شبی سیاه برای او داستان سروده و ...

تذکر و بیان این مطالب، تحت‌تأثیر روح کلی شاهنامه صورت گرفته و حاکی‏ از دل‏آگاهی شاعر و تأمل مداوم او درباره‌ي وضع بشر است. 

شاهنامه و موضوع‏های پنج‌گانه‌ي خیامی

هروقت حرف خیام به میان می‏آید، بزرگ‌ترین مشکل،‏ تعیین مرز است بین رباعی‏هايی که از او هست و رباعی‏هايي که از او نیست. این بحث از موضوع ما خارج است که چرا رباعی‌های خیّام در پرده‌ي ابهام مانده و جداکردن اصیل از نااصیل،‏ این‌قدر مشکل شده. همین اندازه می‏گويیم که تعداد رباعی‏هايی که بتوان با یقین بیشتر از خیام دانست، از شانزده رباعی تجاوز نمی‌کند.

مرحوم «فروغی» در مقدمه‌ي خیام خود، انتساب شصت رباعی را به خیام جایز شمرده‏ است، ولی ما در این‌جا فقط همان شانزده رباعی را که چون و چرا بر سر آن‌ها کم‌تر است، ملاک قرار می‌دهیم و مضامین آن‌ها را با ابیات شاهنامه می‏سنجیم. خاصه‏ آن‌که سایر رباعی‌های منسوب به خیام نیز کم و بیش همین مضامین را دربردارند. در این شانزده رباعی، پنج مضمون دیده می‌شود که می‌توان آن‌ها را مضامین اصلی‏ خیّامی خواند؛ آن‌ها عبارتند از:

1- حیرت در امر جهان و ندانستن راز او.

2- چون و چرا در کار خلقت.

3- ناپایداری و بی‏سروپا بودن جهان و زوال آدمی (استحاله به‌صورت‏ سبزه و کوزه).

4- اغتنام وقت (از طریق عیش و شادی و باده‏خواری).

5- ناتوانی انسان در برابر گردش زمان و گیتی (جبر).

اکنون هریک از این موضوع‏ها را در سنجش با شاهنامه درنظر می‌گیریم.

1-حیرت در امر جهان

حیرت، ناآگاهی از کار جهان است.نمی‌دانیم از کجا آمده‏ایم و به کجا خواهیم رفت. رباعی‏های چندی در این‏ زمینه به خیام نسبت داده شده که معروف‏ترین و اصلی‏ترین آن‌ها این دو است:

«در دایره‏ای کامدن و رفتن ماست‏/آن را نه بدایت نه نهایت پیداست‏

کس می‏نزند دمی در این معنی‌راست‏/کاین آمدن ازکجا و رفتن‌به‌کجاست»‏

«این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت‏ /کس نیست‌که این‌گوهرتحقیق‌بسفت‏

هرکس سخنی از سر سودا گفتند /زان‌روی‌که هست‌کس‌نمی‌داندگفت»

از همین دو رباعی چنین استنباط می‌شود که گوینده در حیرانی‌ِ مطلق به‌سرمی‌برد، به ابتدا و اصلی معتقد نیست. در شاهنامه نظیر این فکر را می‌توان دید:

«چنین است و رازش نیامد پدید /نیابی، به خیره چه جويی کلید؟»

و نیز:

«تو راز جهان تا توانی مجوی»

یا:

«هنر جوی و راز جهان را مجوی»

یا:

«پژوهش مکن، گرد رازش مگرد»

فردوسی، جستن راز جهان را بی‏ثمر می‌داند، نظر او گرچه به قاطعیت و سردی نظر خیّام نیست، اما گران‌بار است از شک. او نیز مانند خیام نمی‌داند عاقبت آدمی چه خواهد شد:

«ز باد آمدی، رفت خواهی به گرد/چه دانی که با تو چه خواهندکرد؟»

2-چون و چرا در کار خلقت

دومین خصیصه‌ي فکر خیامی، چون و چرا در کار خلقت است. در میان فارسی‌زبانان، سه شاعر (فردوسی، خیّام و حافظ) بیش از دیگران به کنایه یا به صراحت در کار خلقت چون و چرا کرده‏اند. از خیام دو رباعی در این‌باره نقل می‌کنیم:

«اجزای پیاله‏ای که درهم پیوست‏ /بشکستن آن روا نمی‌دارد مست‏

چندین سروپای نازنین از سر دست‏ /برمهر که‌پیوست و به‌نام‌که‌شکست؟» 

«دارنده چو ترکیب طبایع آراست/از بهر چه او فكندش اندر کم‏وکاست‏

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود /ورنیک‌نیامداین‌صُوَر، عیب‌کراست»

در شاهنامه چندبار نظیر این مضمون آورده شده:

«جهانا ندانم چرا پروری‏ /چو پرورده‌ي خویش را بشکری»

یا:

«جهانا چه بَدمهر و بدگوهری‏ /که خود پرورانی و خود بشکری»‏

بدین‌گونه مسئله‌ي ناپایداری جهان و کوتاهی عمر مطرح می‌شود.

در شاهنامه، «سیندخت» با شوهر خود «مهراب کابلی» از ناپایداری روزگار سخن می‌گوید:

«از آن گنج‌ِ آباد و این خواسته‏ /وزین تازی‌اسبان آراسته‏

وزین ریدگان سپهبدپرست‏ /وزین باغ و این خسروانی نشست‏

وزین چهره و سرو بالای ما /وزین نام و زین دانش و رای ما

به ناکام باید به دشمن سپرد /همه رنج ما باد باید شمرد

یکی تنگ‌صندوق از آن، بهر ماست‏ /درختی که تریاک او زهر ماست»

خیام، عالم را هوشمند و زنده حساب نمی‌کند، با او حرف می‌زند چنان‌که با شیئی سرد و فسرده‏ای حرف بزند.

فردوسی چنان سخن می‌گوید که گويی دنیا موجود زنده‏ای است، می‌توان او را سرزنش کرد و گناهکارش‏ خواند، از گردش جهان می‌گوید:

«به دردیم از این رفتن اندر فریب /زمانی فراز و زمانی نشیب»

او را بدخواه می‌خواند:

«زمانه به زهر آب داده است چنگ»

کار او بردن و آوردن است:

«یکی را بَرد، دیگر آرد دوان»

فردوسی از این‌که سروپای جهان معلوم نیست، او را سرزنش می‌کند.در مرگ سیاوش می‌گوید:

«چپ و راست هر سو بتابم همی‏ /سروپای گیتی نیابم همی‏

یکی بد کند نیک پیش آیدش‏ /جهان بنده و بخت خویش آیدش‏

دگر جز به نیکی زمین نسپرد /همی از نژندی فروپژمرد»

کارهای جهان نابسامان و نابجاست.به نادانان نیکی می‌کند و به دانایان بدی. «بزرگمهر» در یکی از پندهای خود می‌گوید:

«یکی مرد بینی که با دستگاه‏ /رسیده کلاهش به ابر سیاه‏

که او دست چپ را نداند ز راست‏ /ز بخشش فزونی نداند ز کاست‏

یک از گردش آسمان بلند /ستاره بگوید که چون است و چند

فلک رهنمونش به سختی بُود /همه بهر او شوربختی بود»

تبعیض و ظلم، روش جهان است و هیچ‌کس حکمت کارهای او را نمی‌داند:

«یکی را همی تاج شاهی دهد /یکی را به دریا به ماهی دهد

یکی را برهنه سروپای سفت‏ /نه آرام و خورد و نه جای نهفت‏

یکی را دهد نوش از شهد و شیر /بپوشد به دیبا و خز و حریر»

و سرانجام این عزت و ذلت‏های بی‏دلیل را نیز بیهوده می‏بیند و می‌گوید:

«سرانجام هر دو به خاک اندرند»

در جای دیگر باز به بیهودگی جهان اشاره می‌کند:

«یکی را همه زفتی و ابلهی است‏ /یکی را خردمندی و فرّهی است‏

بر این و بر آن روز هم بگذرد /خردمند مردم چرا غم خورد؟»

فردوسی در برابر پرده‌ي راز متوقف می‌شود، چون کسی است که هرگونه تلاش‏ برای راه‌یافتن به پشت پرده را بی‏ثمر می‏بیند:

«چنین بود و این تازه نیست‏ /گزاف زمانه بر اندازه نیست‏

یکی را برآرد به چرخ بلند /یکی را کُند زار و خوار و نژند

نه پیوند با آن، نه با اینش کین‏ /که دانست راز جهان‌آفرین؟»

3-ناپایداری جهان

می‌دانیم که در خیام، تذکار مرگ و زوال، با گریزها و کنایه‏های شاعرانه‏ای به سبزه و سبو همراه است. وجود انسان خاک می‌شود و در قالب کوزه و سبو استحاله می‏یابد. اصل فکر، تناسخ هندوان را به یاد می‏آورد که معتقد هستند انسان پس از مرگ در کالبد حیوان دیگری، از نو زاده می‌شود. البته تناسخ سبزه‏ای و کوزه‏ای خیام،‏ لطیف‏تر و شاعرانه‏تر از فکر هندوان است، بسیار ساده است و غرابتی ندارد. بدن‏ انسان خاک می‌شود، این خاک سبو می‌گردد یا از آن سبزه می‌روید، بدین‌گونه:

«این سبزه که امروز تماشاگه تست‏ /فردا همه از خاک تو برخواهد رست»‏

یا:

«در سبزه نشین و می‏روشن می‌خور /کاین سبزه بسی دمد ز خاک من‌وتو»

و درباره‌ي سبو:

«با من به زبان حال می‏گفت سبو /من‌چون تو بدم، تو نیزچون من‌باشی»‏

اشاره‏ای به کوزه و سبو در شاهنامه نمی‏بینیم، اما نظیر تعبیر سبزه را در شاهنامه می‏بینیم. هنگامی‌که موبدان، زال را آزمایش می‌کنند، یکی از معماهايی که از او مي‌پرسند، این است:

«چهارم چنین گفت کاین مرغزار /که بینی پر از سبزه و جویبار

یکی مرد با تیز داسی بزرگ‏ /سوی مرغزار اندر آید سترگ‏

همه تر و خشکش به هم بدرَود /اگر لابه سازی سخن نشنود»

و زال جواب می‌دهد:

«بیابان و آن مرد با تیز داس‏ /تر و خشک را زو دل اندر هراس‏

تر و خشک یکسان همی بدرود /و گر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمان است و ما چون گیا /همانش نبیره، همانش نیا»

خیام برای آن‌که بی‏اعتباری روزگار و هیبت مرگ را بهتر بنمایاند، از مرگ‌های پری‌چهرگان و صاحب‌قدرتان یاد می‌کند، یعنی کسانی که همه‌ي نعمت‏های‏ زندگی را در خود جمع کرده‏اند و در اوج جوانی یا قدرت ربوده می‌شوند:

«هر ذره که بر روی زمینی بوده است‏ /خورشیدرخی، زهره‌جبینی بوده است‏

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان‏ /کان‌هم رخ و زلف نازنینی بوده‌است»‏

یا:

«چندین سروپای نازنین از سر دست‏ /برمهر که‌پیوست وبه کین‌که‌شکست»

و در مورد شاهان:

«ای پیر خردمند، پگه‏تر برخیز /آن کودک خاک‌بیز را بنگر تیز

پندش ده و گو که نرم‌نرمک می‏بیز /مغز سر کیقباد و چشم پرویز»

این فکر به‌کرات در شاهنامه بیان شده، چه در مورد پادشاهان و چه در مورد زیبارویان:

«کجا آن سواران و گردن‌کشان‏ /کز ایشان نبینم به گیتی نشان‏

کجا آن پری‌چهرگان جهان‏ /کز ایشان بُدی شاد جان جهان‏

هر آن کس که رخ زیر چادر نهفت‏ /چنان‌دان‌ که‌باخاک گشته‌است‌جفت»

و در جای دیگر:

«زمین گر گشاده کند راز خویش‏ /نماید سرانجام و آغاز خویش‏

کنارش پر از تاج‌داران بود /برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش‏ /پر از خوب‌رخ، چاک پیراهنش»

و با تأثر از خود می‌پرسد:

«کجا آن سر و تاج شاهنشهان‏ /کجا آن بزرگان و فرّخ‌مهان؟

کجا آن حکیمان و دانندگان‏ /همان رنج‌بردار خوانندگان؟

کجا آن بتان پر از ناز و شرم‏ /سخن‌گفتن خوب و آوای نرم؟»

چه آنان که در گم‌نامی بودند و چه آنان که در ناموری، همه رفتند:

«کجا آن‏که بر کوه بودش کنام‏ /بریده ز آرام و از کام و نام؟

کجا آن‏که سودی سرش را به ابر /کجا آن که بودی شکارش هژبر؟

همه خاک دارند بالین و خشت‏ /خنک آن‌که جز تخم نیکی نکشت»

خب، اکنون که دنیا چنین است، چه باید کرد؟ باید خوش زیست، از زندگی‏ نصیب گرفت؛ چون پیر می‏شویم، می‏میریم، خاک می‏شویم و دیگر برنمی‏گردیم و نمی‏دانیم در دنیای دیگر بر سر ما چه خواهد آمد. پس تنها راه، آن است که «نقد» یعنی وقت موجود را قدر بدانیم. خوش‌بودن و از زندگی بهره‌گرفتن به دو صورت‏ منفی و مثبت حصول می‏یابد؛ یکی، غم را از دل خود بردن و فراموش‌کردن و دیگری از مواهب زندگی، زیبايی‌ها، خوبی‌ها، روی خوش، هوای خوش و ساز خوش نصیب‌گرفتن.

4-اغتتام وقت

«وقت سحر است، خیز ای مایه‌ي ناز /نرمک‏نرمک باده خور و چنگ نواز

کان‌ها که به جایند نپایند بسی‏ /و آن‌ها که شدند، کس نمی‏آید باز»

یا:

«چون ابر به نوروز، رخ لاله بشست‏ /برخیز و به جام باده کن عزم درست»

یا:

«چون نیست‌مقام ما در این دهر مقیم‏ /پس‌بی‌می‌ومعشوق‌خطايي‌ست عظیم»

یا:

«ایام زمانه از کسی دارد ننگ‏ /کاو در غم ایام نشیند دلتنگ‏

مِی خور تو در آبگینه با ناله‌ي چنگ‏ /زان پیش که آبگینه آید بر سنگ»

یا:

«می خور که هزار بار بیشت گفتم‏ /بازآمدنت نیست چو رفتی، رفتی»‏

دعوت فردوسی نیز، دعوت خیامی است. او نیز از بد روزگار و ناهمواری‏ دنیا به جام باده پناه می‏برد:

«که روزی فراز است و روزی نشیب‏ /گهی شاد دارد، گهی با نهیب‏

همان به که با جام گیتی فروز /همی بگذرانیم روزی به روز»

هرگاه که واقعه‌ي تأثرانگیزی را بیان می‏کند، از باده یاد می‏آورد. پس از ناپدیدشدن کی‌خسرو گوید:

«دل زنگ‌خورده ز تلخی سخن‏ /ببّرد از او زنگ، باده‌ي کهن‏

چو پیری درآید ز ناگه به مرد /جوانش کند باده‌ي سالخورد»

چون سرانجام باید بمیریم، پس تا زنده‏ايم، خوش باشیم:

«سرانجام با خاک باشیم جفت‏ /دو رخ را به چادر بباید نهفت‏

خنک آن کجا می بگیرد به دست‏ /خورد یاد شاهان یزدان‏پرست»

سیاوش زمانی که مرگ خود را به دست افراسیاب پیش‌بینی می‏کند، به پیران می‏گوید:

«بیا تا به شادی دهیم و خوریم‏ /چو گاه گذشتن بُود بگذریم»

در جای دیگر پس از ذکر گستاخی جهان، یادآوری می‏کند:

«از او تو به جز شادمانی مجوی‏ /به باغ جهان برگ انده مبوی»

پس از مرگ افراسیاب به تنبّه می‏گوید:

«جز از نام نیکی نباید گزید /بباید چمید و بباید چرید»

بهار، فصل شادی و شراب است؛ «بهرام گور» که در شاهنامه نمونه‏ای از مردان‏ وقت‏پرست و شادخوار است، می‏گوید:

«برومند و بویا بهاری بود /می سرخ چون غمگساری بود

هوا راست گردد نه گرم و نه سرد/زمین تازه و آسمان لاژورد»

پهلوانان شاهنامه به گذشت زمان و بی‏اعتباری دنیا وقوف دارند. هنگامی که‏ گیو به نزد رستم می‏رود تا او را به جنگ با سهراب فراخواند، رستم سه روز به‏ بزم می‏نشیند و شراب می‏خورد:

«چنین‌گفت رستم کز این باک‌نیست‏ /که آخر سرانجام جز خاک نیست

هم ایدر نشینیم امروز شاد /ز کاووس و گردان نگیریم یاد»

سهراب با آن‌که هنوز خیلی جوان‏تر از آن است که بداند غم دنیا چیست، شب قبل از جنگ با رستم می‏گوید:

«کنون خوان و می باید آراستن‏ /بباید به می غم ز دل کاستن»

بزم در شاهنامه با رزم همراه است؛ یک پهلوان باید هم مَرد بزم باشد و هم‏ مرد رزم. شاهنامه، کتاب جنگ است، تبلور تمدن و فرهنگی است که در کشمکش‏ و تلاش می‏شکفد.برای یک پهلوان که نمی‏داند فردا زنده خواهد بود یا نه، برای کسی که همواره در مرز مرگ و زندگی، به‌سرمی‏برد، طبیعی است که‏ روحیه‌ي خیامی داشته باشد، مرگ را پیوسته در برابر خود ببیند و حضور مداوم مرگ، عطشی برای بهره‌گرفتن از زندگی در درون او برانگیزد. فردوسی بارها بهره‌گرفتن از زندگی را یادآوری می‏کند. در مقدمه‌ي داستان «بیژن و منیژه» بزم خیام‏واری می‏آراید. پس از آن‌که شب سیاه وحشت‏انگیزی را وصف می‏کند، می‏گوید:

«دلم تنگ شد زان درنگ دراز»

و علاج تنگ‌دلی را می‏جوید، یار مهربان او فراز می‏آید:

«بدو گفتم ای بت، نیَم مرد خواب‏ /بیاور یکی شمع چون آفتاب

مِی آورد و نار و ترنج و بهی‏ /ژدوده یکی جام شاهنشهی‏

گهی مِی ‌گساريد و گه چنگ ساخت‏ /تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت»

در مقدمه‌ي داستان «رستم و اسفندیار» نیز چون می‏خواهد ماجرای غم‏انگیزی را بسراید، از مِی یاد می‏کند:

«کنون خورد باید می خوشگوار /که می بوی مشک آید از مرغزار

هوا پرخروش و زمین پر ز جوش‏ /خنک آن‌که دل شاد دارد به نوش‏

درم دارد و نقل و نان و نبید /سر گوسفندی تواند برید»

به نظر فردوسی، باید خورد و نوشید و خوش زیست و با دلارامان عمر به‌سر برد:

«اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ‏ /پر از می یکی جام خواهم بزرگ‏

یکی سرو قدی و سیمین‌بَدن‏ /دل‏آرا و خوشخوی و شیرین‏سخن»

وقتی تو رفتی، دیگر مال دنیا به چه درد می‏خورد؟

«هر آنگه که روز تو اندر گذشت‏/نهاده، همه باد گردد به دشت»

پس:

«بیار ای جوان و به پیمای جام‏ /ز تیمار گیتی مبر هیچ نام»

5-جبر

یکی دیگر از اختصاص‏های فکر خیامی، عقیده به ناتوانی‏ بشر در برابر گردش زمانه است؛ یعنی جبر، مانند آن‌چه در این رباعی بیان شده:

«چون روزی‌وعمر، بیش‌وکم نتوان کرد /خود را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من‌وتو چنان‌که رای من‌و توست‏ /از موم به‌دست خویش هم نتوان‌کرد»

در شاهنامه، اشاره‏های مکرر به این اصل دیده می‏شود. انعکاس این فکر در شاهنامه چنان است که هیچ عملی بدون مداخله‌ي تقدیر صورت نمی‏گیرد و فردوسی دم‌به‌دم از آن یاد می‏کند:

«هژبر جهان سوز و نر اژدها /ز دام قضا هم نیابد رها»

یا:

«نبشته به سر بر دگرگونه بود /ز فرمان نه‏کاهد، نه هرگز فزود»

یا:

«بخواهد بُدن بی‏گمان بودنی‏ /نکاهد به پرهیز افزودنی»

یا:

«هنر عیب گردد چو برگشت هور»/و صدها بیت دیگر نظیر این‌ها.

ماجراهايی که در شاهنامه می‏گذرد، دست‌خوش بازیگری‌های تقدیر است. داستان ایرج، سهراب، سیاوش، فرود و اسفندیار، به حکم و اراده‌ي تقدیر جریان می‏یابند و بشر از تغییردادن آن‌ها ناتوان است. 

جهان‏بینی خیام و جهان‌بینی فردوسی

اشاره کردیم که فردوسی و خیام هر دو در برابر کار جهان‏ حیرت‏زده‏اند. هر دو می‏کوشند که راز او را دریابند و از یافتن آن راز، اظهار عجز می‏کنند. در نظر آنان دنیا پر از تناقض است، پر از ناهمواری است و سروپای آن معلوم نیست.

خیام، هیچ معنا و مقصودی برای زادن و مرگ بشر نمی‏شناسد. او را جنبنده‌ي ناچیزی می‏بیند که چون هزاران جنبنده‌ي دیگر دمی می‏آید و سپس می‏رود، بی‏آن‌که زِهدان عظیم خلقت را از آمدن او، خبری یا از رفتن او، تأثری باشد:

«یک قطره‌ي آب بود و با دریا شد /یک ذره‌ي خاک و با زمین یکتا شد

آمدشدن تو اندر این عالم چیست‏ /آمد مگسی پدید و ناپیدا شد»

در نظر فردوسی نیز، زندگی معنی‏دارتر نیست. خوابی و خیالی است:

«چو خوابی‏ که بیننده دارد به یاد»

یا افسانه‏ای است:

«جهان سربه‌سرچون‌ فسانه‌ست‌و بس‏ /نماند بد و نیک بر هیچ‏کس»

دنیا بازیگر است:

«که گیتی یکی نغز بازیگر است‏ /که هردم ورا بازی‌اي دیگر است‏

سرت گر بساید به ابر سیاه‏ /سرانجام خاک است از او جایگاه»

و نیز:

«به بازیگری ماند این چرخ مست‏/که بازی برآرد به هفتاد دست‏

زمانی به باد و زمانی به میغ‏ /زمانی به خنجر، زمانی به تیغ‏

زمانی به دست یکی ناسزا /زمانی خود آرد ز سختی رها

زمانی دهد تخت و گنج و کلاه‏ /زمانی غم و خواری و بند و چاه»‏ 

شباهت‏های فکر خیام و فردوسی

خوب است شباهت‏های بین فکر خیام و فردوسی را در دو مورد دیگر راجع به مرگ و زندگی ذکر کنیم: هرچند رباعی‌هايی که در این زمینه نقل می‏شوند، جزو رباعی‌های مسلّم خیام به شمار نروند. یکی، این رباعی معروف است:

«افلاک که جز غم نفزایند دگر /ننهند به جا تا نربایند دگر

ناآمدگان اگر بدانند که ما /از دهر چه می‏کشیم، نایند دگر»

شکایت بسیار تلخی که در این رباعی است، این بیت شاهنامه را به خاطر می‏آورد:

«مرا کاش هرگز نپرورديی‏ /چو پروره بودی، نیازرديی»

و سیاوش هنگامی‌که از پدر می‏رنجد و می‏خواهد به توران‌زمین پناه ببرد، می‏گوید:

«نزادی مرا کاشکی مادرم‏ /و گر زاد، مرگ آمدی بر سرم‏

که چندین بلاها بباید کشید /ز گیتی همه زهر باید چشید

درختی است انسان کشیده بلند /که بارَش همه زهر و برگش گزند»

اما زندگی هرچند نارسا و نادلپسند باشد، باز از مرگ بهتر است.

مرگ، بدترین پتیاره‏هاست. مشکل مشکل‏هاست، حل‏ناشدنی است.یکی‏ از رباعیات منسوب به خیام که خیلی هم معروف است، این است:

«از جرم گل سیاه تا اوج زحل‏ /کردم همه مشکلات گردون را حل‏

بگشادم بندهای مشکل به حیَل‏ /هر بند گشاده شد مگر بند اجل»

در شاهنامه، نظیر این مضمون را بارها از زبان پهلوانان می‏شنویم. زال‏ به رستم می‏گوید:

«همه کارهای جهان را در است‏ /مگر مرگ را، کان در دیگر است»

و در جای دیگر:

«مگرمرگ،کز مرگ خودچاره‌نیست‏ /وز او تیزتر نیز پتیاره نیست»

و رستم به گودرز می‏گوید:

«بدو گفت رستم که دل شاد دار /ز هر بد، تن مهتر آزاد دار

که گیتی سراسر فریب است و رنج‏ /سرآید همی چون نمایدت گنج‏

همی رفت باید کز این چاره نیست‏/مرا بدتر از مرگ، پتیاره نیست»

و در جای دیگر می‏خوانیم:

«بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ‏ /هم ایدر تو را ساختن نیست برگ»

از مجموع آن‌چه گذشت، می‏توان چنین نتیجه گرفت که رباعی‌های خیامی، چه آن‌ها که از خود اوست و چه آن‌ها که دیگران به شیوه‌ي او پرداخته‏اند، سرچشمه‌ي اصلی‏ خود را در شاهنامه جسته‏اند. در برابر شکنندگی عمر و فنای زندگی، هیچ‏ راه‌حل روشن‏بینانه‌ي دیگری نیست، جز آن‌که از «حال» بهره گرفته شود؛ نقد، غنیمت شمرده شود. باید بیداردل و آگاه ماند و از سرنوشت گذشتگان پند گرفت.

از نظر خود فردوسی «که جهان سربه‏سر حکمت و عبرت است» بزرگ‏ترین ارزش‏ و درس شاهنامه در سیمای عبرت‏انگیز آن است.خود او نوعی فلسفه‌ي زندگی و راز زیستن را از داستان‌های خویش استخراج می‏کند. سرگذشت شاهان و پهلوانان اگر از این جنبه‌ي پندآمیز و سرمشق‏دهنده عاری می‏بود، چه فایده‏ای می‏داشت؟

«آيینه‌ي سکندر جام جم است بنگر /تا با تو باز گوید احوال ملک دارا»

خلاصه آن‌که شاهنامه اساس فکر خیامی را در زبان فارسی نهاده و با منبع‏ سرشار و پهناوری که در خود دارد، توانسته است فیض‏بخش اندیشه‌ي صدها شاعر و متفکر ایرانی در طی قرن‌ها شود؛ نام‌دارتر از همه‌ي آن‌ها، خیام و سعدی و حافظ هستند.

تفاوت‏های فکر خیام و فردوسی

تفاوت‏هايی را که میان اندیشه‌ي فردوسی و خیام دیده می‏شود، می‏توان چنین‏ خلاصه کرد:

1- فردوسی مردی است مذهبی و معتقد؛ در عین آن‌که تحت‌تأثیر اندیشه‏های شک‏آمیز و بدبینانه است و سرنوشت پهلوانانش، او را پیوسته در سردابی از ناکامی‏ و نیستی نگاه می‏دارد، باز اعتقاد به جهان دیگر و مینو و پاداش و ثواب، از دل‏ او دور نمی‏شود. دنیای فردوسی بین «بن‌بست» و «نجات» نوسان می‏کند؛ گاهی‏ به‌سوی این اندیشه می‏گراید، گاهی به سوی آن. اما خیّام، لحنی قاطع‏تر و سردتر دارد، در نزد او امید فسرده شده:

«بازآمدنت نیست چو رفتی، رفتی»

اعتقاد به جهان دیگر و سرای باقی، از رباعی‌های او استنباط نمی‏گردد.به نظر می‏رسد که خیام، زندگی را در همین دنیا تمام‌شده می‏بیند و همین یک‌سره انگاشتن کار، حالت سرد بی‏رنگی به کلام او بخشیده که نه روشن است و نه‏ تاریک، مانند غروب کوهستان؛ گويی خاکستری -که از سوختن استخوان حاصل شده باشد- بر آتش سرد اندیشه‏های او نشسته‏است.

2- در فردوسی، خرد غلبه دارد و در خیام، هوش. فردوسی باصفاتر، انسانی‏تر و عوام‌تر از خیّام است، خیّام آگاه‏تر و تلخ‏تر از اوست؛ گويی همه‌ي پرده‏ها از جلوي چشم او کنار رفته و عمق دالان تاریک زندگی، خود را به او نموده است.

3- فردوسی حالت تسلیم دارد و خیّام لحن سرزنش. فردوسی خود را با دیگران‏ دارای سرنوشت مشترک می‏بیند و با آنان همدلی دارد. خیام چنین نیست، نوعی‏ حالت غرور، سردی، بی‏اعتنایی و دوری در لحن اوست.

4- شراب فردوسی گوارا، شیرین و زداینده‌ي غم است. به آن اندازه باید خورد که اندوه از دل ببرد. شراب خیّام تلخ و نفوذکننده است، باید تا آن حد خورد که بی‌خودی و فراموشی بیاورد. فردوسی، زندگی را سراپا در آغوش می‏گیرد، گرمای او را در خود می‏پذیرد. در پیری نیز آرزوی یک سفره‌ي رنگین، گوسفند بریان و شرابی گوارا می‏کند. پهلوانان‏ او حتی در شب پیش از مرگ، از خوردن و نوشیدن و برخوردارشدن، فارغ نمی‌مانند؛ اما خیّام چنین می‏نماید که همواره فاصله‏ای میان خود و سینه‌ي زندگی‏ نگاه می‏دارد، تنها دست بر گردن او می‏ساید و بوسه‌ي ملایمی از او می‏رباید و از هم‌آغوشی با او ابا دارد.

در خیام، گل‌ها بو ندارند، قطره‏های باران سرد است، شراب که از دهانه‌ي صراحی می‏ریزد، صدای شومی می‏دهد؛ نفس زندگی، تنگی می‏کند، همه‏جا «جوّ» کاروانسرا دارد، همه‌ي اجزاي طبیعت گويی نیشخندی بر لب دارند و بی‏احساس‏ ترحمی، وضع بشر را مسخره می‏کنند.