خيّام و فردوسي، يك تفكر در دو قالب:محمدعلی اسلامی ندوشن
خيّام و فردوسي، يك تفكر در دو قالب 
محمدعلی اسلامی ندوشن
اردیبهشت 1345
25 ارديبهشت روز بزرگداشت «حكيم ابوالقاسم فردوسي» و 28 ارديبهشت روز بزرگداشت «حكيم عمر خيّام» نامگذاري شده است.
جامعهي احساسزدهي ايران، امروز به حكمت اين دو حكيم نياز دارد؛ حكمتي كه بر پايهي عقل و خرد استوار است؛ عقل و خردي كه در مقابل ناملايمات زندگي، انسان را به شادي دعوت ميكند؛ شادياي كه نه از سر احساس كه از سر عقل است.
در دنياي پرشتاب امروز شايد انسان فرصتي براي تفكر نداشته باشد و بر اثر عدمِ تفكر به ورطهي احساس گرفتار شود؛ اين رفتار احساسي، گاه او را به خوشبودنهاي بيفايده و گاه به غمگيني از سر پوچي ميكشاند.
دقت در مفاهيم اشعار حكمتآميز بزرگاني چون فردوسي و خيام ميتواند راهگشا و راهنمايي براي انسان امروزي باشد. شايد به همين خاطر ترجمهي «رباعيات خيام» و «شاهنامهي فردوسي» در زمرهي پرفروشترين كتابها در اروپا قرار گرفته است.
علاوه بر اين، هر ايراني بايد كه به تاريخ و ادبيات خود تأمل بيشتري داشته باشد تا با شناخت كامل از آن، يك ايراني بماند، ايرانياي با فرهنگ ايراني! از ياد نبريم در روزگاري كه سلطهي اعراب بر بسياري از كشورها، موجب تغييرِ فرهنگِ مردمِ آن كشورها ميشد؛
فردوسي با زنده نگهداشتن تاريخ و زبان ايراني و خيام با دعوت مردم به شاديِ از سر تفكّر، كشور ما را از يك تغيير فرهنگي حفظ كردند. به نظر ميرسد امروزه نيز در چنان شرايطي قرار داريم كه بايد فرهنگ ايراني را زنده نگه داريم.مطلب زير برگرفته از مقالهي «خيام و فردوسي» نوشتهي دكتر «محمدعلي اسلامي ندوشن» است كه براي خواننده، نكات جالب و تازهاي خواهد داشت.
تفکر خیّامی
در ادبيات فارسي، نامدارترین سرایندهي بیاعتباریِ دنیا و غنيمتشمردن وقت، «خیّام» شناخته شده است؛ لیکن ابیاتی که بر زبان خیام جاری گردیده - حتی اگر رباعیات منسوب به او را نیز بر آنها بیفزايیم- باز تعداد آنها بهمراتب کمتر خواهد بود از ابیاتی که در همین زمینه، در سراسر «شاهنامه» پراکنده است.
درواقع سرچشمهي اصلی فکر خیّامی را در شاهنامه باید جست و بسیار طبیعی است که چنین باشد؛ زیرا کتاب فردوسی، سرگذشت شاهان، پهلوانان و زیبارویانی است که از بزرگترین قدرتها و نعمتها برخوردار بودهاند؛ با اینهمه، نه قدرت و نعمت، نه جوانی و زیبايی، هیچیک نتوانست آنها را از نهیب روزگار در امان نگه دارد؛ آمدند و چند صباحی زیستند و رفتند، مانند زبونترین مردمان.
شاهنامه، گورستان پهناور پرخروشی است که مُردگان آن، زندهترین مردگان هستند و از این رو، هیچ آيینهي عبرت و حکمتی، درخشانتر از شاهنامه نیست. ما در قهرمانان این کتاب هم مرگ میبینیم و هم زندگی؛ زندگی و مرگ در وجود آنان سر بر سرِ هم نهادهاند، با هم پیوند خوردهاند و یکی شدهاند.
همان جام جهاننمايی که «جمشید» و «کیخسرو» دنیا را در آن میدیدند، خود شاهنامه است. عمر نسلها و قومهای گوناگون را در آن مینگریم که خیز برمیدارد، موج میزند، آنگاه فرو میافتد؛ سپس آرام میگیرد، آرام، مانند یک گورستان دریايی؛ و آفتاب جاودانی فردوسی بر این دریا تابیده است و شکوه مرگ را مینماید که بسی پایدارتر و افزونتر از شکوه زندگی است.
گذشته از این، شاهنامه، خلاصه و چکیدهای از اندیشههای ایران پیش از اسلام را در خود بازگردانیده است. همین اندیشهها است که منشأ اصلی و ایرانیِ تفکر خیّامی به شمار میرود. (صفت «خیامی» را برای فکر و اندیشهای به کار میبریم که چاشنی و مایهای از مشرب منسوب به خیام را در خود داشته باشد، چه این فکر مربوط باشد به پیش از زمان خیام و چه به بعد از زمان او. این نامگذاری برای سهولت در تشخیص موضوع است)
بهطور کلی باید گفت که اگر شاهنامه نبود، عالم پیش از اسلام ایران، برای ما دخمهوار و سرد و تاریک مینمود. این کتاب پلی است بین ایران پیش از اسلام و ایران بعد از اسلام.
روح خیّامی در پهلوانان شاهنامه
در شاهنامه به چند طبع عرفانی برمیخوریم، مانند «ایرج»، «سیاوش» و «کیخسرو». ایرج از همان آغاز جوانی بهطرف صلح متمایل است. هنگامی که پدرش «فریدون» او را به جنگ با برادران راهنمايی میکند، پاسخ میدهد: این دنیا چه اعتباری دارد؟ سرانجام باید رفت. تاجداران دیگری نیز چون ما بودند و رفتند، پس بهتر است با برادران مدارا کنم و هرچه میخواهند به آنها واگذارم و چون ایرج نزد برادران میرود و «تور» قصد کشتن او میکند، چنین میگوید:
«نه تاج کیی خواهم اکنون نه گاه /نه نام بزرگی، نه ایران سپاه
من ایران نخواهم نه خاور نه چین /نه شاهی، نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگی است /بدان برتری بر بباید گریست»
سپس میگوید:
«بسنده کنم زین جهان گوشهای /به کوشش فراز آورم توشهاي»
همین روحیه، بیش و کم در سیاوش نیز دیده میشود. در سیاوش بدبینی عمیقی هست، عقیده دارد که:
«ز گیتی همه زهر باید چشید»
یا:
«درختی است این بر کشیده بلند /که بارَش همه زهر و برگش گزند»
و چون از روح خیّامی برخوردار است، میگوید:
«بیا تا به شادی دهیم و خوریم /چو گاه گذشتن بُود بگذریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج /چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج؟»
او مانند ایرج معتقد است که دنیا شایستهي دلبستن نیست:
«گر ایوان من سر به کیوان کشید /همان زهر مرگم بباید چشید
یکی سینهي شیر باشدْش جای /یکی کرکس و دیگری را همای»
و سپس چون با «افراسیاب» که به قصد کشتن او آمده است، روبرو میگردد؛ او نیز مانند ایرج، دست از جنگ باز میدارد و خود را بیمقاومت، تسلیم میکند:
«سیاوشچنینگفتکاین رای نیست/همان جنگ را سایه و جای نیست»
و با خود میاندیشد که اگر قسمت او مُردن باشد، هیچ کوششی برای فرار از آن فایده ندارد:
«که با اختر بد به مردی مکوش»
بدینگونه او و یارانش بیآنکه کمترین دفاعی از خود بکنند، به دست ترکها کشته میشوند.
کیخسرو از دو شاهزادهي دیگر، عارفتر و عجیبتر است. هنوز عمرش به نیمه نرسیده، از پادشاهی کناره میگیرد و خود را در کوه ناپدید میکند. رفتار کیخسرو برای مطالعهي فکری جامعهي پیش از اسلام ایران، بسیار جالب توجه است. وی یکی از سیماهای نیم پادشاه، نیم روحانی است. نیمی از وجود او، شکوه و قدرت دنیوی را در خود مجسم میکند و نیم دیگر بیهودگی و شکنندگی وضع بشر را؛ چرا چنین است؟ خوب است بر سر این نکته، کمی درنگ کنیم.
کیخسرو زمانی از دنیا دلزده میشود که کشور آرام گرفته و او در اوج کامروايی و توانايی است.پس از جنگهای دراز، بر پادشاه تورانزمین پیروز شده، انتقام خون پدر را گرفته و مورد احترام و اطاعت و محبت همهي مردم است؛ اما همهي این پیروزیها از نظرگاه دیگر که نگریسته شود، شکستی بیش نیست. سالهای سال، جنگ کرده است، با چه کسی؟ با خانوادهي مادری خود، نیای خود. خویشان مادر خود را به کشتن داده، زنهایشان را اسیر یا دربهدر کرده، شهرهایشان را به انهدام کشانیده است.
بنابراین به آسانی میتوان تصور کرد که بر اثر این وضع، وجدان او دستخوش ناآرامی شده و دگرگونی عذابآوری در روح او پدید آمده باشد. آیا در این جنگ خانوادگی، نوعی پوچی و بیهودگی جانکاه نمیبیند؟ شاید انگیزهي او در کنارهگرفتن آن است که مبادا اکنون که به پیروزی دست یافته و در اوج قدرت است، «دیو» بر او چیره شود. مبادا غرور، او را در پنجهي خود گیرد و او نیز مانند «جمشید»، «ضحاک»، «تور» و حتی «کاووس»، به راه اهریمنی بیفتد. با خود میاندیشد که چون از یکسو از کاووس و از سوی دیگر از افراسیاب، نژاد دارد و این هر دو تمایل به نابکاری داشتهاند، مبادا از طریق وراثت به همان راهی کشیده شود که آنان رفتهاند و بدعاقبت و بَدنام شود.
«ز من بگسلد فرّهي ایزدی /گرایم به کژی و نابخردی»
سپس این اندیشهي نیمهخیامی، نیمهعارفانه بر دل او راه مییابد که:
«تبه گردد این روی و رنگ رخان /بپوسد به خاک اندرون استخوان
هنر کم شود، ناسپاسی به جای /روان تیره ماند، به دیگر سرای»
کیخسرو هفتهها در قصر خود، در به روی خویش میبندد و به دعا و نیایش میپردازد. رفتار او در نظر پهلوانان و سران کشور چنان عجیب مینماید که همگی سخت نگران میشوند و «زال» و «رستم» را برای چارهجويی از سیستان فرامیخوانند.
آنان بر این عقیدهاند که دیو در تن پادشاه راه یافته و او به گفتار ابلیس، از راه به در رفته. پادشاه، بارگاه خود را سیاهپوش کرده است، مانند چلهنشینان به گوشهای فروخزیده و زرد و رنجور شده است:
«شده گوژ بالای سرو سهی /گرفته گل سرخ، رنگ بهی»
چون زال، کیخسرو را از این رفتار سرزنش میکند و از خدا میخواهد که «روان او را روشن کند» و خِرد به مغز او بازگرداند، کیخسرو جواب میدهد: پنج هفته عبادت کردهام و از پروردگار خواستهام که مرا از این سرای سپنج ببرد و اکنون به کام خود رسیدم و «سروش» به من بشارت رفتن داد.
کیخسرو روش خود را روشی ایزدی میداند، نه اهریمنی. هنگامی که میرود تا با کنیزکان خود وداع آخر کند و زنان از رفتن او بیتابی میکنند؛ آنان را با این لحن خیّامی دلداری میدهد:
«کجا خواهران جهاندار جم /کجا نامداران با باد و دم
کجا مادرم دخت افراسیاب /که بگذشت از آن سوی جیحون بر آب؟
کجا دختر تور، ماهآفرید /که چون او کس اندر زمانه ندید؟
همه خاک دارند بالین و خشت /ندانم به دوزخ درند، ار بهشت»
کیخسرو پیش از ناپدید شدن، بزمی تشکیل میدهد و سرداران و بزرگان کشور را برای هفت روز به خوردن و نوشیدن و عیشکردن فرامیخواند. پس از روز هفتم، رو به کوه مینهد. شب آخر، پنج تنی که او را همراهی کردهاند، وداع میگوید و ناپدید میشود. این پنج تن نیز که «طوس»، «گیو»، «فریبرز»، «بیژن» و «گستهم» باشند و از پهلوانان نامدار جنگ ایران و توران هستند، روز دیگر در زیر برفی ناگهانی و مرموز نابود میگردند.
نکتهي قابل توجه این است که شاهان و شاهزادگان عارفمنشِ شاهنامه چون ایرج، سیاوش و کیخسرو، همگی از پهلوانان نیکوکار شاهنامه هستند. همه به خردمندی و درستاندیشی شهره هستند و مورد احترام، تأیید و ستایش تنظیمکنندگان «خداینامه» و شخص «فردوسی» میباشند و جنبهي سرمشق و پیشوايی دارند؛ گرچه هر سه فدا میشوند، ولی شکست آنها چون فتحی وانمود میگردد؛ تقریباً همه اتفاقنظر دارند که حق با آنها بوده است.
ترک دنیا در شاهنامه و در تمدن دوران ساسانی، نظايری چند پیدا کرده است. در شاهنامه، «لهراسب» پس از آنکه تاج و تخت را به پسر وامیگذارد، به آتشکدهي بلخ میرود و تا پایان عمر، یعنی سی سال، در آنجا به عبادت مشغول میشود. «اردشیر بابکان» هم در آخر عمر، در آتشکده معتکف میگردد. بزرگان دیگری را نیز میبینیم که بهعلت آنکه از کار برکنار گردیده، مغضوب یا فراری شده بودند، بهطور موقت به آتشگاهها پناه بردهاند؛ از آن جملهاند «مهر نرسی» وزیر معروف یزدگرد و بهرام و نیز «خسروپرویز» پس از آنکه از پایتخت گریزان میشود.
روح خیّامی، کم و بیش در همهي پهلوانان ایرانی شاهنامه هست؛ گاهی در پهلوانان بیگانه نیز.
اقتضای طبع شاهنامه بر برانگیختن تأمل و عبرت است. سرنوشت پهلوانان و پادشاهان، خواننده را دمبهدم نسبت به شگفتبودن و بیاعتبار بودن و بیسروپا بودن دنیا آگاه نگاه میدارد. عمرهای دراز هزار ساله و هفتصد ساله (مانند جمشید، زال و رستم) سرانجام بهسر میرسند؛ قدرتهايی نظیر قدرت ضحاک و افراسیاب، از پای درمیآیند؛ خوبان و بدان، توانگران و فقیران، همه یکسان به داس مرگ درویده میشوند، همه در پیشگاه مرگ برابرند.
گذشته از ایرج و سیاوش، جوانانی چون «سهراب» و «فرود»، بیگناه و ناکام کشته میشوند و مرگ آنها چه علتهای بیهودهای دارد! «اسفندیار» در اوج جوانی و قدرت، به کام مرگ میرود. زمانی که تازه میخواهد میوهي رنجهای خود را بچیند. «دارا» به دست سرداران خود، یعنی دو تن از نزدیکترین کسانش، زخم میخورد و با مرگ او شاهنشاهیِ کهنسال و بزرگ بر باد میرود. همین سرنوشت دربارهي «یزدگرد»، آخرین پادشاه ناکام ساسانی تکرار میگردد. او نیز به دست یک ایرانی، یک آسیابان بدبخت، از میان برداشته میشود و کاخ شاهنشاهی ساسانی یکباره مثل آنکه از برگ درخت درست شده بوده، فرومیریزد.
خسروپرویز و «بهرام چوبین» هر دو به دست دو تن از پستترین و زبونترین آدمیانِ زمان خود نابود میشوند. در شاهنامه چنین آمده که قتل خسروپرویز به دست مردی به نام «مهر هرمزد» صورت گرفت که از او بدبختتر کسی یافت نمیشد:
«دو چشمش کبود و دو رخساره زرد /تنی خشک و پر موی و لب لاژورد
پر از خاک پای و شکم گرسنه/سر مرد بیدادگر برهنه
ندانست کس نام او در جهان /میان مهان و میان کهان»
کشندهي بهرام چوبین نیز -که مرد نفرتآوری است- از او بهتر نیست.
مرگ زنان جوان زیباروی نیز گويی سراسر شاهنامه را در غبار تأملانگیز غمآلودی فروبرده: «تهمینه» دختر پادشاه سمنگان، از داغ فرزندش سهراب، جان به در نمیبرد. «جریره» مادر فرود و بیوهي سیاوش، خود را بر سر نعش پسر، خنجر میزند. همهي کنیزان فرود، خود را از پشتبام قلعه بر زمین میافکنند و میمیرند. «شیرین» بر سر دخمهي خسرو، خود را هلاک میکند و دختران خسروپرویز «آذرمیدخت» و «پوراندخت» هر دو در اوج جوانی به کام مرگ میروند.
اندرزهاي شاهنامه
اندرزها و حکمتهايی که از زبان شاهان، پهلوانان و حکیمان ایران -مانند بزرگمهر- میشنویم، همگی از این مایهي مشترک بهرهمند هستند که: گیتی بیوفا و بیاعتبار است، باید از زندگی نصیب برد، نباید دل به دنیا بست. سپس تأکید میشود که: باید داد و دانش پیشه کرد و خِرد را راهنمای خود داشت.
فردوسی، خود نیز حکمت و عبرت داستانهایش را هرگز از نظر دور نمیدارد؛ با پهلوانان خویش زندگی میکند، آغاز و انجام زندگی هریک برای او پرمعنا است؛ مثلاً در اول داستان «رستم و سهراب» اشاره میکند که
«یکی داستان است پر آب چشم»
و سهراب را «نارسیده ترنجی» میخواند که باد اجل او را بر خاک افکنده، سپس خیّاموار با لحن شکآمیز میپرسد
«اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟»
و ناامیدانه جواب میدهد:
«از این راز، جان تو آگاه نیست»
و از آن درمیگذرد.
در آغاز داستان رستم و اسفندیار همان لحن غمانگیز به فردوسی بازمیگردد:
«نگه کن سحرگاه تا بشنوی /ز بلبل سخنگفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار /ندارد به جز ناله زو یادگار»
فردوسی تحتتأثیر داستانهای خود، جهانبینی خویش را منطبق با جهانبینی پهلوانان شاهنامه کرده است. او نیز مانند آنان معتقد است که باید خوش گذراند، دم غنیمت شمرد، در برابر بازیهای روزگار، نهیب پیری، بیماری و مرگ، پادزهری جز عیش و شادمانی نیست. البته فردوسی باز مانند پهلوانانش، به ارزشهای معنوی اعتقاد دارد و آنها را مفهوم و منظور زندگی میشناسد، چون دانايی، نیکی، بزرگواری، نیکنامی و خردمندی.
ما هیچ شاعر بزرگ دیگر در زبان فارسی نمیشناسیم که به اندازهي فردوسی، از حسب حال خود سخن گفته باشد: از جوانی، پیری، ناداری، بیماری، مرگ، مرگ فرزند و از «بت مهربانی» که در شبی سیاه برای او داستان سروده و ...
تذکر و بیان این مطالب، تحتتأثیر روح کلی شاهنامه صورت گرفته و حاکی از دلآگاهی شاعر و تأمل مداوم او دربارهي وضع بشر است.
شاهنامه و موضوعهای پنجگانهي خیامی
هروقت حرف خیام به میان میآید، بزرگترین مشکل، تعیین مرز است بین رباعیهايی که از او هست و رباعیهايي که از او نیست. این بحث از موضوع ما خارج است که چرا رباعیهای خیّام در پردهي ابهام مانده و جداکردن اصیل از نااصیل، اینقدر مشکل شده. همین اندازه میگويیم که تعداد رباعیهايی که بتوان با یقین بیشتر از خیام دانست، از شانزده رباعی تجاوز نمیکند.
مرحوم «فروغی» در مقدمهي خیام خود، انتساب شصت رباعی را به خیام جایز شمرده است، ولی ما در اینجا فقط همان شانزده رباعی را که چون و چرا بر سر آنها کمتر است، ملاک قرار میدهیم و مضامین آنها را با ابیات شاهنامه میسنجیم. خاصه آنکه سایر رباعیهای منسوب به خیام نیز کم و بیش همین مضامین را دربردارند. در این شانزده رباعی، پنج مضمون دیده میشود که میتوان آنها را مضامین اصلی خیّامی خواند؛ آنها عبارتند از:
1- حیرت در امر جهان و ندانستن راز او.
2- چون و چرا در کار خلقت.
3- ناپایداری و بیسروپا بودن جهان و زوال آدمی (استحاله بهصورت سبزه و کوزه).
4- اغتنام وقت (از طریق عیش و شادی و بادهخواری).
5- ناتوانی انسان در برابر گردش زمان و گیتی (جبر).
اکنون هریک از این موضوعها را در سنجش با شاهنامه درنظر میگیریم.
1-حیرت در امر جهان
حیرت، ناآگاهی از کار جهان است.نمیدانیم از کجا آمدهایم و به کجا خواهیم رفت. رباعیهای چندی در این زمینه به خیام نسبت داده شده که معروفترین و اصلیترین آنها این دو است:
«در دایرهای کامدن و رفتن ماست/آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنیراست/کاین آمدن ازکجا و رفتنبهکجاست»
«این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت /کس نیستکه اینگوهرتحقیقبسفت
هرکس سخنی از سر سودا گفتند /زانرویکه هستکسنمیداندگفت»
از همین دو رباعی چنین استنباط میشود که گوینده در حیرانیِ مطلق بهسرمیبرد، به ابتدا و اصلی معتقد نیست. در شاهنامه نظیر این فکر را میتوان دید:
«چنین است و رازش نیامد پدید /نیابی، به خیره چه جويی کلید؟»
و نیز:
«تو راز جهان تا توانی مجوی»
یا:
«هنر جوی و راز جهان را مجوی»
یا:
«پژوهش مکن، گرد رازش مگرد»
فردوسی، جستن راز جهان را بیثمر میداند، نظر او گرچه به قاطعیت و سردی نظر خیّام نیست، اما گرانبار است از شک. او نیز مانند خیام نمیداند عاقبت آدمی چه خواهد شد:
«ز باد آمدی، رفت خواهی به گرد/چه دانی که با تو چه خواهندکرد؟»
2-چون و چرا در کار خلقت
دومین خصیصهي فکر خیامی، چون و چرا در کار خلقت است. در میان فارسیزبانان، سه شاعر (فردوسی، خیّام و حافظ) بیش از دیگران به کنایه یا به صراحت در کار خلقت چون و چرا کردهاند. از خیام دو رباعی در اینباره نقل میکنیم:
«اجزای پیالهای که درهم پیوست /بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سروپای نازنین از سر دست /برمهر کهپیوست و بهنامکهشکست؟»
«دارنده چو ترکیب طبایع آراست/از بهر چه او فكندش اندر کموکاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود /ورنیکنیامداینصُوَر، عیبکراست»
در شاهنامه چندبار نظیر این مضمون آورده شده:
«جهانا ندانم چرا پروری /چو پروردهي خویش را بشکری»
یا:
«جهانا چه بَدمهر و بدگوهری /که خود پرورانی و خود بشکری»
بدینگونه مسئلهي ناپایداری جهان و کوتاهی عمر مطرح میشود.
در شاهنامه، «سیندخت» با شوهر خود «مهراب کابلی» از ناپایداری روزگار سخن میگوید:
«از آن گنجِ آباد و این خواسته /وزین تازیاسبان آراسته
وزین ریدگان سپهبدپرست /وزین باغ و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما /وزین نام و زین دانش و رای ما
به ناکام باید به دشمن سپرد /همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگصندوق از آن، بهر ماست /درختی که تریاک او زهر ماست»
خیام، عالم را هوشمند و زنده حساب نمیکند، با او حرف میزند چنانکه با شیئی سرد و فسردهای حرف بزند.
فردوسی چنان سخن میگوید که گويی دنیا موجود زندهای است، میتوان او را سرزنش کرد و گناهکارش خواند، از گردش جهان میگوید:
«به دردیم از این رفتن اندر فریب /زمانی فراز و زمانی نشیب»
او را بدخواه میخواند:
«زمانه به زهر آب داده است چنگ»
کار او بردن و آوردن است:
«یکی را بَرد، دیگر آرد دوان»
فردوسی از اینکه سروپای جهان معلوم نیست، او را سرزنش میکند.در مرگ سیاوش میگوید:
«چپ و راست هر سو بتابم همی /سروپای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش /جهان بنده و بخت خویش آیدش
دگر جز به نیکی زمین نسپرد /همی از نژندی فروپژمرد»
کارهای جهان نابسامان و نابجاست.به نادانان نیکی میکند و به دانایان بدی. «بزرگمهر» در یکی از پندهای خود میگوید:
«یکی مرد بینی که با دستگاه /رسیده کلاهش به ابر سیاه
که او دست چپ را نداند ز راست /ز بخشش فزونی نداند ز کاست
یک از گردش آسمان بلند /ستاره بگوید که چون است و چند
فلک رهنمونش به سختی بُود /همه بهر او شوربختی بود»
تبعیض و ظلم، روش جهان است و هیچکس حکمت کارهای او را نمیداند:
«یکی را همی تاج شاهی دهد /یکی را به دریا به ماهی دهد
یکی را برهنه سروپای سفت /نه آرام و خورد و نه جای نهفت
یکی را دهد نوش از شهد و شیر /بپوشد به دیبا و خز و حریر»
و سرانجام این عزت و ذلتهای بیدلیل را نیز بیهوده میبیند و میگوید:
«سرانجام هر دو به خاک اندرند»
در جای دیگر باز به بیهودگی جهان اشاره میکند:
«یکی را همه زفتی و ابلهی است /یکی را خردمندی و فرّهی است
بر این و بر آن روز هم بگذرد /خردمند مردم چرا غم خورد؟»
فردوسی در برابر پردهي راز متوقف میشود، چون کسی است که هرگونه تلاش برای راهیافتن به پشت پرده را بیثمر میبیند:
«چنین بود و این تازه نیست /گزاف زمانه بر اندازه نیست
یکی را برآرد به چرخ بلند /یکی را کُند زار و خوار و نژند
نه پیوند با آن، نه با اینش کین /که دانست راز جهانآفرین؟»
3-ناپایداری جهان
میدانیم که در خیام، تذکار مرگ و زوال، با گریزها و کنایههای شاعرانهای به سبزه و سبو همراه است. وجود انسان خاک میشود و در قالب کوزه و سبو استحاله مییابد. اصل فکر، تناسخ هندوان را به یاد میآورد که معتقد هستند انسان پس از مرگ در کالبد حیوان دیگری، از نو زاده میشود. البته تناسخ سبزهای و کوزهای خیام، لطیفتر و شاعرانهتر از فکر هندوان است، بسیار ساده است و غرابتی ندارد. بدن انسان خاک میشود، این خاک سبو میگردد یا از آن سبزه میروید، بدینگونه:
«این سبزه که امروز تماشاگه تست /فردا همه از خاک تو برخواهد رست»
یا:
«در سبزه نشین و میروشن میخور /کاین سبزه بسی دمد ز خاک منوتو»
و دربارهي سبو:
«با من به زبان حال میگفت سبو /منچون تو بدم، تو نیزچون منباشی»
اشارهای به کوزه و سبو در شاهنامه نمیبینیم، اما نظیر تعبیر سبزه را در شاهنامه میبینیم. هنگامیکه موبدان، زال را آزمایش میکنند، یکی از معماهايی که از او ميپرسند، این است:
«چهارم چنین گفت کاین مرغزار /که بینی پر از سبزه و جویبار
یکی مرد با تیز داسی بزرگ /سوی مرغزار اندر آید سترگ
همه تر و خشکش به هم بدرَود /اگر لابه سازی سخن نشنود»
و زال جواب میدهد:
«بیابان و آن مرد با تیز داس /تر و خشک را زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود /و گر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمان است و ما چون گیا /همانش نبیره، همانش نیا»
خیام برای آنکه بیاعتباری روزگار و هیبت مرگ را بهتر بنمایاند، از مرگهای پریچهرگان و صاحبقدرتان یاد میکند، یعنی کسانی که همهي نعمتهای زندگی را در خود جمع کردهاند و در اوج جوانی یا قدرت ربوده میشوند:
«هر ذره که بر روی زمینی بوده است /خورشیدرخی، زهرهجبینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان /کانهم رخ و زلف نازنینی بودهاست»
یا:
«چندین سروپای نازنین از سر دست /برمهر کهپیوست وبه کینکهشکست»
و در مورد شاهان:
«ای پیر خردمند، پگهتر برخیز /آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده و گو که نرمنرمک میبیز /مغز سر کیقباد و چشم پرویز»
این فکر بهکرات در شاهنامه بیان شده، چه در مورد پادشاهان و چه در مورد زیبارویان:
«کجا آن سواران و گردنکشان /کز ایشان نبینم به گیتی نشان
کجا آن پریچهرگان جهان /کز ایشان بُدی شاد جان جهان
هر آن کس که رخ زیر چادر نهفت /چناندان کهباخاک گشتهاستجفت»
و در جای دیگر:
«زمین گر گشاده کند راز خویش /نماید سرانجام و آغاز خویش
کنارش پر از تاجداران بود /برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش /پر از خوبرخ، چاک پیراهنش»
و با تأثر از خود میپرسد:
«کجا آن سر و تاج شاهنشهان /کجا آن بزرگان و فرّخمهان؟
کجا آن حکیمان و دانندگان /همان رنجبردار خوانندگان؟
کجا آن بتان پر از ناز و شرم /سخنگفتن خوب و آوای نرم؟»
چه آنان که در گمنامی بودند و چه آنان که در ناموری، همه رفتند:
«کجا آنکه بر کوه بودش کنام /بریده ز آرام و از کام و نام؟
کجا آنکه سودی سرش را به ابر /کجا آن که بودی شکارش هژبر؟
همه خاک دارند بالین و خشت /خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت»
خب، اکنون که دنیا چنین است، چه باید کرد؟ باید خوش زیست، از زندگی نصیب گرفت؛ چون پیر میشویم، میمیریم، خاک میشویم و دیگر برنمیگردیم و نمیدانیم در دنیای دیگر بر سر ما چه خواهد آمد. پس تنها راه، آن است که «نقد» یعنی وقت موجود را قدر بدانیم. خوشبودن و از زندگی بهرهگرفتن به دو صورت منفی و مثبت حصول مییابد؛ یکی، غم را از دل خود بردن و فراموشکردن و دیگری از مواهب زندگی، زیبايیها، خوبیها، روی خوش، هوای خوش و ساز خوش نصیبگرفتن.
4-اغتتام وقت
«وقت سحر است، خیز ای مایهي ناز /نرمکنرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که به جایند نپایند بسی /و آنها که شدند، کس نمیآید باز»
یا:
«چون ابر به نوروز، رخ لاله بشست /برخیز و به جام باده کن عزم درست»
یا:
«چون نیستمقام ما در این دهر مقیم /پسبیمیومعشوقخطاييست عظیم»
یا:
«ایام زمانه از کسی دارد ننگ /کاو در غم ایام نشیند دلتنگ
مِی خور تو در آبگینه با نالهي چنگ /زان پیش که آبگینه آید بر سنگ»
یا:
«می خور که هزار بار بیشت گفتم /بازآمدنت نیست چو رفتی، رفتی»
دعوت فردوسی نیز، دعوت خیامی است. او نیز از بد روزگار و ناهمواری دنیا به جام باده پناه میبرد:
«که روزی فراز است و روزی نشیب /گهی شاد دارد، گهی با نهیب
همان به که با جام گیتی فروز /همی بگذرانیم روزی به روز»
هرگاه که واقعهي تأثرانگیزی را بیان میکند، از باده یاد میآورد. پس از ناپدیدشدن کیخسرو گوید:
«دل زنگخورده ز تلخی سخن /ببّرد از او زنگ، بادهي کهن
چو پیری درآید ز ناگه به مرد /جوانش کند بادهي سالخورد»
چون سرانجام باید بمیریم، پس تا زندهايم، خوش باشیم:
«سرانجام با خاک باشیم جفت /دو رخ را به چادر بباید نهفت
خنک آن کجا می بگیرد به دست /خورد یاد شاهان یزدانپرست»
سیاوش زمانی که مرگ خود را به دست افراسیاب پیشبینی میکند، به پیران میگوید:
«بیا تا به شادی دهیم و خوریم /چو گاه گذشتن بُود بگذریم»
در جای دیگر پس از ذکر گستاخی جهان، یادآوری میکند:
«از او تو به جز شادمانی مجوی /به باغ جهان برگ انده مبوی»
پس از مرگ افراسیاب به تنبّه میگوید:
«جز از نام نیکی نباید گزید /بباید چمید و بباید چرید»
بهار، فصل شادی و شراب است؛ «بهرام گور» که در شاهنامه نمونهای از مردان وقتپرست و شادخوار است، میگوید:
«برومند و بویا بهاری بود /می سرخ چون غمگساری بود
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد/زمین تازه و آسمان لاژورد»
پهلوانان شاهنامه به گذشت زمان و بیاعتباری دنیا وقوف دارند. هنگامی که گیو به نزد رستم میرود تا او را به جنگ با سهراب فراخواند، رستم سه روز به بزم مینشیند و شراب میخورد:
«چنینگفت رستم کز این باکنیست /که آخر سرانجام جز خاک نیست
هم ایدر نشینیم امروز شاد /ز کاووس و گردان نگیریم یاد»
سهراب با آنکه هنوز خیلی جوانتر از آن است که بداند غم دنیا چیست، شب قبل از جنگ با رستم میگوید:
«کنون خوان و می باید آراستن /بباید به می غم ز دل کاستن»
بزم در شاهنامه با رزم همراه است؛ یک پهلوان باید هم مَرد بزم باشد و هم مرد رزم. شاهنامه، کتاب جنگ است، تبلور تمدن و فرهنگی است که در کشمکش و تلاش میشکفد.برای یک پهلوان که نمیداند فردا زنده خواهد بود یا نه، برای کسی که همواره در مرز مرگ و زندگی، بهسرمیبرد، طبیعی است که روحیهي خیامی داشته باشد، مرگ را پیوسته در برابر خود ببیند و حضور مداوم مرگ، عطشی برای بهرهگرفتن از زندگی در درون او برانگیزد. فردوسی بارها بهرهگرفتن از زندگی را یادآوری میکند. در مقدمهي داستان «بیژن و منیژه» بزم خیامواری میآراید. پس از آنکه شب سیاه وحشتانگیزی را وصف میکند، میگوید:
«دلم تنگ شد زان درنگ دراز»
و علاج تنگدلی را میجوید، یار مهربان او فراز میآید:
«بدو گفتم ای بت، نیَم مرد خواب /بیاور یکی شمع چون آفتاب
مِی آورد و نار و ترنج و بهی /ژدوده یکی جام شاهنشهی
گهی مِی گساريد و گه چنگ ساخت /تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت»
در مقدمهي داستان «رستم و اسفندیار» نیز چون میخواهد ماجرای غمانگیزی را بسراید، از مِی یاد میکند:
«کنون خورد باید می خوشگوار /که می بوی مشک آید از مرغزار
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش /خنک آنکه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و نان و نبید /سر گوسفندی تواند برید»
به نظر فردوسی، باید خورد و نوشید و خوش زیست و با دلارامان عمر بهسر برد:
«اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ /پر از می یکی جام خواهم بزرگ
یکی سرو قدی و سیمینبَدن /دلآرا و خوشخوی و شیرینسخن»
وقتی تو رفتی، دیگر مال دنیا به چه درد میخورد؟
«هر آنگه که روز تو اندر گذشت/نهاده، همه باد گردد به دشت»
پس:
«بیار ای جوان و به پیمای جام /ز تیمار گیتی مبر هیچ نام»
5-جبر
یکی دیگر از اختصاصهای فکر خیامی، عقیده به ناتوانی بشر در برابر گردش زمانه است؛ یعنی جبر، مانند آنچه در این رباعی بیان شده:
«چون روزیوعمر، بیشوکم نتوان کرد /خود را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار منوتو چنانکه رای منو توست /از موم بهدست خویش هم نتوانکرد»
در شاهنامه، اشارههای مکرر به این اصل دیده میشود. انعکاس این فکر در شاهنامه چنان است که هیچ عملی بدون مداخلهي تقدیر صورت نمیگیرد و فردوسی دمبهدم از آن یاد میکند:
«هژبر جهان سوز و نر اژدها /ز دام قضا هم نیابد رها»
یا:
«نبشته به سر بر دگرگونه بود /ز فرمان نهکاهد، نه هرگز فزود»
یا:
«بخواهد بُدن بیگمان بودنی /نکاهد به پرهیز افزودنی»
یا:
«هنر عیب گردد چو برگشت هور»/و صدها بیت دیگر نظیر اینها.
ماجراهايی که در شاهنامه میگذرد، دستخوش بازیگریهای تقدیر است. داستان ایرج، سهراب، سیاوش، فرود و اسفندیار، به حکم و ارادهي تقدیر جریان مییابند و بشر از تغییردادن آنها ناتوان است.
جهانبینی خیام و جهانبینی فردوسی
اشاره کردیم که فردوسی و خیام هر دو در برابر کار جهان حیرتزدهاند. هر دو میکوشند که راز او را دریابند و از یافتن آن راز، اظهار عجز میکنند. در نظر آنان دنیا پر از تناقض است، پر از ناهمواری است و سروپای آن معلوم نیست.
خیام، هیچ معنا و مقصودی برای زادن و مرگ بشر نمیشناسد. او را جنبندهي ناچیزی میبیند که چون هزاران جنبندهي دیگر دمی میآید و سپس میرود، بیآنکه زِهدان عظیم خلقت را از آمدن او، خبری یا از رفتن او، تأثری باشد:
«یک قطرهي آب بود و با دریا شد /یک ذرهي خاک و با زمین یکتا شد
آمدشدن تو اندر این عالم چیست /آمد مگسی پدید و ناپیدا شد»
در نظر فردوسی نیز، زندگی معنیدارتر نیست. خوابی و خیالی است:
«چو خوابی که بیننده دارد به یاد»
یا افسانهای است:
«جهان سربهسرچون فسانهستو بس /نماند بد و نیک بر هیچکس»
دنیا بازیگر است:
«که گیتی یکی نغز بازیگر است /که هردم ورا بازیاي دیگر است
سرت گر بساید به ابر سیاه /سرانجام خاک است از او جایگاه»
و نیز:
«به بازیگری ماند این چرخ مست/که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ /زمانی به خنجر، زمانی به تیغ
زمانی به دست یکی ناسزا /زمانی خود آرد ز سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه /زمانی غم و خواری و بند و چاه»
شباهتهای فکر خیام و فردوسی
خوب است شباهتهای بین فکر خیام و فردوسی را در دو مورد دیگر راجع به مرگ و زندگی ذکر کنیم: هرچند رباعیهايی که در این زمینه نقل میشوند، جزو رباعیهای مسلّم خیام به شمار نروند. یکی، این رباعی معروف است:
«افلاک که جز غم نفزایند دگر /ننهند به جا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما /از دهر چه میکشیم، نایند دگر»
شکایت بسیار تلخی که در این رباعی است، این بیت شاهنامه را به خاطر میآورد:
«مرا کاش هرگز نپرورديی /چو پروره بودی، نیازرديی»
و سیاوش هنگامیکه از پدر میرنجد و میخواهد به تورانزمین پناه ببرد، میگوید:
«نزادی مرا کاشکی مادرم /و گر زاد، مرگ آمدی بر سرم
که چندین بلاها بباید کشید /ز گیتی همه زهر باید چشید
درختی است انسان کشیده بلند /که بارَش همه زهر و برگش گزند»
اما زندگی هرچند نارسا و نادلپسند باشد، باز از مرگ بهتر است.
مرگ، بدترین پتیارههاست. مشکل مشکلهاست، حلناشدنی است.یکی از رباعیات منسوب به خیام که خیلی هم معروف است، این است:
«از جرم گل سیاه تا اوج زحل /کردم همه مشکلات گردون را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیَل /هر بند گشاده شد مگر بند اجل»
در شاهنامه، نظیر این مضمون را بارها از زبان پهلوانان میشنویم. زال به رستم میگوید:
«همه کارهای جهان را در است /مگر مرگ را، کان در دیگر است»
و در جای دیگر:
«مگرمرگ،کز مرگ خودچارهنیست /وز او تیزتر نیز پتیاره نیست»
و رستم به گودرز میگوید:
«بدو گفت رستم که دل شاد دار /ز هر بد، تن مهتر آزاد دار
که گیتی سراسر فریب است و رنج /سرآید همی چون نمایدت گنج
همی رفت باید کز این چاره نیست/مرا بدتر از مرگ، پتیاره نیست»
و در جای دیگر میخوانیم:
«بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ /هم ایدر تو را ساختن نیست برگ»
از مجموع آنچه گذشت، میتوان چنین نتیجه گرفت که رباعیهای خیامی، چه آنها که از خود اوست و چه آنها که دیگران به شیوهي او پرداختهاند، سرچشمهي اصلی خود را در شاهنامه جستهاند. در برابر شکنندگی عمر و فنای زندگی، هیچ راهحل روشنبینانهي دیگری نیست، جز آنکه از «حال» بهره گرفته شود؛ نقد، غنیمت شمرده شود. باید بیداردل و آگاه ماند و از سرنوشت گذشتگان پند گرفت.
از نظر خود فردوسی «که جهان سربهسر حکمت و عبرت است» بزرگترین ارزش و درس شاهنامه در سیمای عبرتانگیز آن است.خود او نوعی فلسفهي زندگی و راز زیستن را از داستانهای خویش استخراج میکند. سرگذشت شاهان و پهلوانان اگر از این جنبهي پندآمیز و سرمشقدهنده عاری میبود، چه فایدهای میداشت؟
«آيینهي سکندر جام جم است بنگر /تا با تو باز گوید احوال ملک دارا»
خلاصه آنکه شاهنامه اساس فکر خیامی را در زبان فارسی نهاده و با منبع سرشار و پهناوری که در خود دارد، توانسته است فیضبخش اندیشهي صدها شاعر و متفکر ایرانی در طی قرنها شود؛ نامدارتر از همهي آنها، خیام و سعدی و حافظ هستند.
تفاوتهای فکر خیام و فردوسی
تفاوتهايی را که میان اندیشهي فردوسی و خیام دیده میشود، میتوان چنین خلاصه کرد:
1- فردوسی مردی است مذهبی و معتقد؛ در عین آنکه تحتتأثیر اندیشههای شکآمیز و بدبینانه است و سرنوشت پهلوانانش، او را پیوسته در سردابی از ناکامی و نیستی نگاه میدارد، باز اعتقاد به جهان دیگر و مینو و پاداش و ثواب، از دل او دور نمیشود. دنیای فردوسی بین «بنبست» و «نجات» نوسان میکند؛ گاهی بهسوی این اندیشه میگراید، گاهی به سوی آن. اما خیّام، لحنی قاطعتر و سردتر دارد، در نزد او امید فسرده شده:
«بازآمدنت نیست چو رفتی، رفتی»
اعتقاد به جهان دیگر و سرای باقی، از رباعیهای او استنباط نمیگردد.به نظر میرسد که خیام، زندگی را در همین دنیا تمامشده میبیند و همین یکسره انگاشتن کار، حالت سرد بیرنگی به کلام او بخشیده که نه روشن است و نه تاریک، مانند غروب کوهستان؛ گويی خاکستری -که از سوختن استخوان حاصل شده باشد- بر آتش سرد اندیشههای او نشستهاست.
2- در فردوسی، خرد غلبه دارد و در خیام، هوش. فردوسی باصفاتر، انسانیتر و عوامتر از خیّام است، خیّام آگاهتر و تلختر از اوست؛ گويی همهي پردهها از جلوي چشم او کنار رفته و عمق دالان تاریک زندگی، خود را به او نموده است.
3- فردوسی حالت تسلیم دارد و خیّام لحن سرزنش. فردوسی خود را با دیگران دارای سرنوشت مشترک میبیند و با آنان همدلی دارد. خیام چنین نیست، نوعی حالت غرور، سردی، بیاعتنایی و دوری در لحن اوست.
4- شراب فردوسی گوارا، شیرین و زدایندهي غم است. به آن اندازه باید خورد که اندوه از دل ببرد. شراب خیّام تلخ و نفوذکننده است، باید تا آن حد خورد که بیخودی و فراموشی بیاورد. فردوسی، زندگی را سراپا در آغوش میگیرد، گرمای او را در خود میپذیرد. در پیری نیز آرزوی یک سفرهي رنگین، گوسفند بریان و شرابی گوارا میکند. پهلوانان او حتی در شب پیش از مرگ، از خوردن و نوشیدن و برخوردارشدن، فارغ نمیمانند؛ اما خیّام چنین مینماید که همواره فاصلهای میان خود و سینهي زندگی نگاه میدارد، تنها دست بر گردن او میساید و بوسهي ملایمی از او میرباید و از همآغوشی با او ابا دارد.
در خیام، گلها بو ندارند، قطرههای باران سرد است، شراب که از دهانهي صراحی میریزد، صدای شومی میدهد؛ نفس زندگی، تنگی میکند، همهجا «جوّ» کاروانسرا دارد، همهي اجزاي طبیعت گويی نیشخندی بر لب دارند و بیاحساس ترحمی، وضع بشر را مسخره میکنند.